شاعر زنی است آبستن!
ابتـدا انديشه زاينده
در تخمدان ذهن
با حادثه ای معاشه می کند!
آنگاه التهاب او را می پو شاند
حادثه تنها آنی است
که در لحظه می ميرد!
و تنها انديشه است که همانند
زنبور عسل
اکسير معاشقه را در خود
شکل می دهـد
و شعـر می آفرينـد!
آنگاه شعر
رشد می يابد و
بال می گشايد
چون پروانه ای!
و پای بی صبرانه
بر ديواره ی ذهن می کوبد
و ترا
خوب می شناسد!
و در هنگامی که
پای بر چهره ی هستی
می نهـد
خون پوششی آن از اشگ است
اشگی سوزان!
آری او!
به دنيا چشـم می گشايد
آری او!
تراا چه عاشقانه
مادر خويش می خواند!